و ناگهان چه زود دیر می شود پیرمرد نارنجی پوش در حالیکه کودک را در اغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت : " خواهش می کنم به داد این بچه برسید . بچه ماشین بهش زد و فرار کرد . " پرستار گفت :" این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید ." پیرمرد-اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم . خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا اخر شب براتون میارم . پرستار-با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید . اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گغت : این قانون بیمارستانه . باید پول قبل از عمل پرداخت بشه . صبح روز بعد . . . همان دکتربرسر مزار دختر کوچکش ماتش برد و به دیروزش می اندیشید . و ناگهان " چه زود" دیر می شود . .
کد قالب جدید قالب های پیچک |