با یک جمله از هم جدا می شوند تا یکدیگر را امتحان کنند وهر کدام در انتظار دیگری .همدیگر را نمی بینند چون به صورت اتفاقی هردو به جمله ی معروف "ویلیلم شکسپیر" بر می خورند "عشقت را رها کن اگر بر گشت مال توست و اگر بر نگشت از اول هم مال تو نبوده" چوپانی را پرسیدند روزگار چگونه است گفت"گوسفندانم را پشم چینی کردم بیشترشان گرگ بودند" گویند می توان دور ها را نزدیک احساس کرد !"به بالا نگاهی انداخت اشعه افتاب به سویش زبانه کشید دوباره سربه گریبان فرو برد و پلکهایش را بر هم بست . عزمش را جزم کرد اینبارهم چشم به اسمان دوخت ولی اینبار فرق داشت . تحمل کرد تا ابر ها کنا رفتند بازهم مقاومت کرد در حالیکه اشک از رخسارش جاری بود و رهگذری از او پرسید:" به چه خیره شده ای ؟" روشندل عاشق جواب داد:" به اتش فروزانی که بینایان از رویت ان عاجزند ."
کد قالب جدید قالب های پیچک |